چگونه فراموشت کنم تو را که سالها خیالم را در سایه ات می دیدم وطپش قلبت را حس می کردم وبه جستجوی یافتنت به درگاه پروردگارم دعا می کردم که خدایا پس کی او را خواهم یافت؟
چگونه فراموشت کنم تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کردم برایم همه عشقها بیگانه شده اند و همه خاطرات مرده اند؟
دستم را به تو می دهم. قلبم را به تو می دهم. فکر م را به تو می دهم بازوانم را به تو می بخشم ونگاهم از آن توست شانه هایم را نپرس دیگر با من غریبه اندو تمامی لحظه ها تو را می خواهند و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند
چگونه فراموشت کنم تو را که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشد؟