لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
زندگی عشق است افسانه نیست آنکه عشق راآفرید دیوانه نیست اجازه هست خیال کنم تا آخرش مال منی؟ خیال کنم دل منو با رفتنت نمی شکنی ؟اجازه هست خیال کنم بازم می آی می بینمت ؟ با اون چشمای مهربون دوباره چشمک می زنی؟ طپش طپش با چشمکت غزل بگم برای تو؟با اتکا به عشق تو تو زندگی برم جلو؟ آه ای بالاترین سوگند من"ای نهال در گریه و لبخند من خلق می گویند گر او یاد توست"مایه غم از چه در سیمای توست گر دل او با دلتنگت یکیست"نالهای حسرتت پس چیست؟ دوستت دارام تو می خواهی مرا؟باز میترسم نمی دانم چرا وای اگر روزی فراموشم کنی با غم و هجران فراموشم کنی همچو مرغ پر شکسته خواهم بود وقتی که زندگی برات سخت شد یادت باشه که دریای آروم ناخدای ماهر نمی سازه زندگی گل زردی است به نام ( غم ) فریاد بلندی است به نام ( آه ) مروارید قلتانی است به نام ( اشک) و آیینه ای شکستنی است به نام (دل) قاصدک حرف دلم را تو فقط می دانی نامه عاشقیم را تو فقط می خوانی، قاصدک هیچ کس با من نیست همه رفتند تو چرا می مانی ؟!! دلم همچو آسمان،پر از ابرهای بارانیست، حس که پیدا شد عشق باریدن گرفت، هیچ میدانی رمز عاشق بودن هرکس فقط این است: ساده بودن، ساده دیدن، و ساده پذیرفتن...پس ساده میگویم، ساده...دوستت دارم عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی آرزومه که یه روز، تو کلبه ی قشنگمون |
یک تصمیم
دخترک خسته بود و دلتنگ،خسته از چی و دلتنک کی نمی دونست اما این احساس چند ماهی بود که همراهیش میکرد دلش می خواست فکر کنه و راه حلی برای مشکلاتش پیدا کنه اما متاسفانه اون عادت به فکر کردن نداشت و همیشه اول کارش و میکرد و بعد فکر میکرد که اون کاری که انجام داده درسته یا نه؟بیشتر وقتا بخاطر همین اخلاقش مجبور شده عذر خواهی منه اما واقعا دست خودش نبود. دخترک چند وقت پیش بخاطر همین بی فکری و بچه بازیاش کسی و که خیلی دوست داشت از دست داده بود خیلی سعی کرده بود که دوباره پسر و برگردونه اما پسر دیگه خسته شده بود و قبول نکرد و بهش گفت:باید سوخت و ساخت.دختر هم قبول کرد،حالا که چند ماه از اون موضوع میگذشت و پسر هم رفته بود دنبال زندگی خودش دختر هم مجبور شده بود ناخواسته راهش و انتخاب کنه و ادامه بده با اینکه زیاد پسر و دوست داشت اما دیگه نمی خواست که برگرده به نظرش دوری و دوستی خیلی بهتر بود بالاخره تصمیمش و گرفت و می خواست بیشتر به خانوادش برسه خانواده ای که خیلی وقت بود با ابنکه کنارشون بود ازشون دور شده بود احساس میکرد بهشون بد کرده،بهشون خیانت کرده و جواب محبت های اونا این نبود و بیش از حد متوجه خودش و مسائل خودش شده بود دیگه باید از لاک خودش بیرون می امد و واسه آیندش برنامه ریزی میکرد همین کارم کرد و برای آیندش تصمیم گرفت به خانوادش توجه بیشتری میکرد،هیچ کدوم از اعضای خانوادش از اتفاقاتی که این چند وقته براش افتاده بود اطلاعی نداشتن فقط دوستاش میدونستن و خداروشکر دوستای خوبی داشت و تنهاش نمی ذاشتن. حالا بعد از چند ماه دیگه اون آدم سابق نبود هدف داشت و یک برنامه ریزی درست،دلش هم نمی خواست هیچ چیزی این برنامه ها رو به هم بزنه هر چند که هنوزم با یک سری مشکلات دست و پنجه نرم میکرد اما دیگه چیزی به روی خودش نمی آورد و مصمم تر پیش می رفت و فقط منتظر بود که سالها زودتر بگذره تا اون به اهدافش نزدیکتر بشه از پسر هم بی خبر نبود،عاشق شده بود و دختر خوشحال بود که اونم بالاخره یکی و پیدا کرده که بتونه آیندش و باهاش بسازه.حالا دختر به ابن نتیجه رسیده بود که کافیه اراده کنه تا همه چیز اونطوری که اون میخواد پیش بره........ ((از همه چیز گذشتن و به همه چیز رسیدن مهم نیست،مهم از چه گذشتن و به چه رسیدن است.))