اگر می دانستم نگاهت زبان نگاهم را نمی فهمد،هیچ گاه نگاهت نمی کردم
اگر می دانستم روزی تو را از دست می دهم،هیچ گاه به دستت نمی آوردم
اگر می دانستم جدایی به این حد تلخ است،هیچ گاه دل به دوستی نمی بستم
اگر می دانستم جدایی برای عشق است ،هیچ گاه عاشق نمی شدم
اگر می دانستم سرانجام عاشقی چنین است هیچ گاه آغاز نمی کردم...
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند
سپس به او گفتند:
باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است.
هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم.
نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم.
او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت:
وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،
چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است...
خاکم نکیند
بذارید اونم برسه
بذارید اونو ببینم وقتی به حرفم میرسه
خاکم نکنید
هنوز عشقم رو ندیدم
این همه آماده شدم
یه کفن دورم کشیدن
تابوته منو بذارید اونم بگیره
حس کنم عاشقمه وقتی که گریش می گیره
اشکای اونو کی بجای من کنه پاک
خداحافظ عشقم که منو بردن زیر خاک
خاکم نکنید
بذارید اونم ببینه
پیکر آشفته من بی رمغ من روی زمینه
خاکم نکنید
بهش بگید حالا که مردم
تو این جشن خشک و خالی اونو به خدا سپردم
بعد رفتنه من دو سه روز تنهاش نذارید
روی سنگ قبرم آینه و شمعدون بذارید
میبینی چی شد عشق ما با تو
عاشق تو مرد