عشق واقعی

عشق واقعی

عشق واقعی

عشق واقعی

اینبار تو باش ...

اینبار تو باش ...

امشب دلم میخواهد به کسی بگویم'' دوستت دارم.''تو نهراس و آنکس باش.بگذار با هر آنچه در توان دارم همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم که لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمیتواند.بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش جان میدهد برایت جان دهم.بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم و تو را ستایش کنم.بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.نگذار زمان از دستم برود و تو را درنیابم.میخواهم بیندیشی که همین امشب غیر از من کسی دیوانه تو نیست هرچند که جاهلانه فکری باشد.کمی بیشتر با من و همین امشب بگذار خیال کنم که جز تو کسی نیست.همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.نقش حقیقت را.همان که دور از تو بارها روبه روی آینه تمرین کرده ام.
ای آخرین ! آینه ام اینبار تو باش . 

 

قلب .........

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر

لبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب

داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من

 هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا

کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من

دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی

افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما

باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..

دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد

ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی

من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم

این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه

.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر

داده بود...

آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری

شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکرد... 

 

باران..............

پیش از این
همه ابرها وآسمانهایت را
به نماز بلند می خوانده ام ای باران،
اما امروز
دوستت نمی دارم دیگر!
به از این نبود که بر گورستانها می باریدی
تا بر زنده گان!؟
تو باریدی وبخت مرا به جانب شب راندی
چرا که محبوبه ام تو را دوست نمی دارد.
شب ها وروزهای بسیاری ست
که چشم به راه او به درگاه نشسته ام،
اما تو چنان عنان گسیخته به ساز سیل می زنی
که هیچ تنابنده ای را یارای عبور از بیابانت نیست .
پیغام روانه کرده بود
که چگونه پای در گل ولای گلگون گذارم،
اینجا خانه خود بر آب می رود