از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر هوصله ای نسیت هوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زده ام در همه عمرم هر لحطه مرا مشقله ای نسیت مشقله ای نیست
دیرسیت که از خانه خرابان جهانم بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست چلجله ای نیست
در حسرت بیدار تو آواره ترینم هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست فاصله ای نیست
رو به روی تو کیم من یه اسیر سر سپرده چهره ای تکیده ای که تو غیار آینه مرده
من برای تو چی هستم کوه تنهای تحمل بین ما پل عذاب من خسته پایه تو
ای که نزدیکی مصل من به من اما خیلی دوری
به من خوب نگاه کن چهره دردو صبوری
کاش کی می شد که بدونی من برای تو چی هستم از بیش از همه دنیا از خودم بیش از همه خستم
ببین که خستم تنها تویی عصای دستم
از عذاب بی تو بودن در سکوت خود خرابم به صبورمو نه عاشق من تجصم عذابم تو سرآپا بی خیالی من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردیست ظاهر باطن درد
چگونه فراموشت کنم تو را که سالها خیالم را در سایه ات می دیدم وطپش قلبت را حس می کردم وبه جستجوی یافتنت به درگاه پروردگارم دعا می کردم که خدایا پس کی او را خواهم یافت؟
چگونه فراموشت کنم تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کردم برایم همه عشقها بیگانه شده اند و همه خاطرات مرده اند؟
دستم را به تو می دهم. قلبم را به تو می دهم. فکر م را به تو می دهم بازوانم را به تو می بخشم ونگاهم از آن توست شانه هایم را نپرس دیگر با من غریبه اندو تمامی لحظه ها تو را می خواهند و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند
چگونه فراموشت کنم تو را که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشد؟